Friday, May 23, 2008

کجا ممکن است پیدایش کنم: سادگی تکان‌دهنده

ساده اما رمزآمیز و تکان‌دهنده. راستش آدم هیچ نمی‌فهمد سرّشان در کجاست، سرّ این جملات ساده‌ای که مدام درجا میخکوبت می‌کنند و نفست را بند می‌آورند. هی نگاه می‌کنی می‌بینی چیز خاصی که نیست، یک آدمی که عادت دارد در هوای طوفانی برود باغ‌وحش و دوستی دارد که هی می‌آید یک دست کت‌وشلوار سیاهش را از او قرض می‌گیرد که در مراسم مرگ دوستان جوانش شرکت کند یا آن یکی دختری که سگ همدم کودکی‌اش مرده و چالش کرده و چند سال بعد رفته دوباره خاک‌ها را کنار زده تا دفترچه پس‌اندازش را دربیاورد و از همان وقت فکر می‌کند دستش بو می‌دهد و آنقدر داستانش را صادقانه و عادی تعریف می‌کند که مطمئنید اگر شما هم به جای آن نویسنده‌ی توی داستان بودید، دستش را می‌گرفتید و بو می‌کردید ببینید واقعا چه بویی می‌دهد. یا آن مردی که توی راه‌پله‌ها غیب شده است و آن یکی که می‌خواهد بی‌جیره و مواجب پیدایش کند و چندصدبار همان چهار تا پله را بالاوپایین می‌رود و دست‌آخر هم نمی‌داند دنبال چیست و اصلا کجا ممکن است پیدایش کند اما یک جورهایی مطمئن است که بالاخره روزی پیدایش می‌کند. در «راه دیگری برای مردن» که دیگر رسما آْدم می‌میرد و زنده می‌شود گرچه نویسنده عین خیالش نیست و داستان پاره کردن دل‌وروده‌ی آدمیزاد را جوری تعریف می‌کند انگار دارد مناظر طبیعی اطراف دریاچه را توصیف می‌کند. داستان آخر هم به همان اندازه فوق‌العاده است، بی‌خوابی و جنونی که از سطر به سطر یک داستان بیرون می‌زند و مثل همه‌ی داستان‌های قبلی در نهایت خونسردی و حتی ملال روایت شده است.
سبک موراکامی دقیقا از آن سبک‌هایی است که من عاشقش هستم، ن داستآن داستان هاي قبلي در نهايت خونسرديآتنلروایتی ساده، سرراست، طبیعی، داستانی و بیش از حد روزمره و پیش‌پاافتاده اما همزمان عمیق و سرشار از استعاره‌های زیرپوستی‌ای که بدون این که بفهمی نفست را تنگ می‌کند و عضلاتت را تا ساعت‌ها منقبض نگه می‌دارد. همان حسی که با خواندن شاهکارهای یکی از بزرگترین عشق‌های ادبی‌ام کارور دچارش می‌شدم و نمی‌دانید چقدر ذوق کردم وقتی دیدم موراکامی و کارور دوستان صمیمی بوده‌اند. با این‌حال داستان‌های موراکامی در مقایسه با سبک آمریکایی کارور شرقی‌تر است، آن هم دقیقا شرق دور، همان هاله‌ی مقدس رمز و راز، همان خشونت‌های طبیعی و گاه بدوی، همان چهره‌های سنگی و سخت و ساکت و خونسرد، همان عمق و اصالت روح و ...همان انبوه استعاره‌های نمادین. با این تفاوت که داستان‌های موراکامی از آن الگوی کلاسیک داستان‌های ساکت و سراسر نمادین ژاپنی دور شده است و رنگ‌روی امروزی کلان‌شهرهای بزرگ مدرن را گرفته است و آدم‌هایی که در میان خوره‌های پنهان و تکان‌دهنده‌ی روح‌شان تنها مانده‌اند و همین‌طور که راه می‌روند و به جایی خیره می‌شوند و جملات بی‌سروته و پیش‌پاافتاده‌ی روزمره را با مکث‌ها و سکوت‌های معمولی همراه می‌کنند، در همان‌حال عمق خردشدگی و واماندگی و کابوس‌های هولناک و دست‌آخر جنون واپس‌رانده شده به دالان‌های تاریک و نمور ذهن‌شان را به تصویر می‌کشند. همه‌ی آدم‌های داستان‌های موراکامی همین شکلی‌اند، همین‌قدر معمولی و عادی و همزمان همان‌قدر مفلوک و جنون‌زده. تکان‌دهنده‌تر از همه این است که خودشان هم حالی‌شان نیست که مشغول چه کارهای در ظاهر عجیب و بی‌معنایی هستند، نه آن رفتن به باغ‌وحش در هوای طوفانی، نه آن بالا و پایین کردن تمام‌نشدنی پله‌ها، نه آن خیره شدن به دست راست، نه آن کشتارهای غیرانسانی و حیوانی و نه آن بی‌خوابی چندصدساعته، هیچ‌کدام به نظر هیچ‌کس عجیب و تکان‌دهنده نمی‌رسد، یعنی موراکامی جوری تعریف می‌کند که انگار عادی‌ترین کارهای دنیا همین رفتارهای بهت‌انگیزِ جنون‌آمیز است. متوجهید نهایت مهارت موراکامی در کجاست؟ در این‌که راوی صادق و صمیمی همین آدم‌های در ظاهر دیوانه‌ای می‌شود که اگر از بیرون نگاه‌شان کنی، بیش از حد غریب و درک‌ناشدنی به نظر می‌رسند. همه‌ی مهارت تحسین‌برانگیز و خارق‌العاده‌ی موراکامی در این است که همین خل‌وضع‌های تک‌افتاده و مهجور را به حرف درمی آورد، آن‌هم آنقدر طبیعی و ملموس که جابجا حس می‌کنید خب خود شما هم همین وسوسه‌های پنهانی و اجتناب‌ناپذیر و توجیه‌های درگوشی را برای خیلی از کارهای در نظر دیگران نامعقول‌تان دارید، همین کابوس‌ها، همین از خود و طبیعی بودن رفتارهای‌تان مطمئن بودن‌ها و همین است که تکان دهنده است، همین که روزمرگی ساده و عادت‌های پیش‌پاافتاده نشانِ چه خوره‌های عمیق و حسرت‌های جبران‌ناپذیر و عطش‌های جنون‌زده‌ای که نیستند. ناگفته آشکار است که زاویه دید اول شخص چه شگرد مناسب و ماهرانه‌ای است برای هرچه غلیظ‌تر کردن این همذات‌پنداری غریب اما طبیعی.

در باب رمزگشایی داستان‌های استعاری موراکامی هم البته می‌شود از همین حالا تا صبح قیامت حرف زد، تلاش برای این‌که آن تاریکی معدن و باغ‌وحش و هوای طوفانی و راه‌پله و سگ چال شده و دفترچه پس‌انداز بوگرفته و دست و بی‌خوابی و آنارکانینا نماد نبوغ‌آمیز کدام رویه‌های همه‌گیر زندگی مدرن و آفت‌هایش هستند، ساعت‌ها رمزگشایی‌ هیجان‌انگیز و لذت‌بخش را نصیب‌تان می‌کند، گرچه من باید اعترف کنم شخصا همین سروشکل ساده‌ی داستانی‌اش را خیلی بیشتر دوست دارم، همین که فقط حس همه‌ی آن رمز‌گشایی‌ها را ناخودآگاه و عمیق در خواننده‌اش ایجاد می‌کند بدون این‌که حتی نیازی به یک فقره از آن رمزگشایی‌های نقادانه‌ی ادبی باشد. البته برای این اکراه و تردیدم دلیل هم دارد، به نظرم تمام شان هنری این داستان‌ها به همین تاروپود ریزبافتی است که جدا کردن فرم از محتوا را ناممکن می‌کند، همین است که به نظرم رمزگشایی‌ها را در قالبی غیر از این قالب هنرمندانه‌ی استعاری بیان کردن، یگانگی هنرمندانه‌ی اثر را کمرنگ می‌کند و همه‌چیز را زیادی دستمالی‌شده و تکراری و پیش‌پاافتاده جلوه می‌دهد.

پی‌نوشت: راستی تا یادم نرفته بگویم که ترجمه‌ی بزرگمهر شرف‌الدین هم بیش از حد انتظارم خوب و روان بود. آخر می‌دانید، من در این‌جور فراموش‌کاری‌ها سابقه‌ دارم، مثلا همین هزار خورشید تابان، اصلا یادم رفت بگویم که عمرا باورم نمی‌شود این ترجمه‌ی پردست‌انداز و ناروان، ترجمه‌ی مهدی غبرایی باشد، یعنی می‌خواهید بگویید هزار خورشید تابان را همان کسی ترجمه کرده است که بادبادک‌باز و کوری و لیدی‌ال و دل سگ و... صد سال!

No comments:

Post a Comment